تــو را ا ی کهـن بــوم و بـر دوسـت دا رم
شــب، شبی دراز و بی انتها ، هوای دم کرده و روزهای آخر بهار، شکستن سکوتی مبهم به همراه زنجیر زنجره ها مردی تنها نشسته در اتاقی محصور، محصور کاغذها، کتاب ها، روزنامه ها، محصور عشقی نهان، محصور دردی جاودان و جاری شدن موسیقی با صدای زیبای استاد بنان، » ای ایران ، ای مرزپرگهر « غرق در رؤیایی شیرین پرواز خیال برگستره ی خیابان های شهر، از شرق به غرب، از شمال به جنوب، جنوب را که حس می کنی لرزه بر اندامت می افتد »ای دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم«.
من که کودکی هایم را در آن روزها به سر برده ام سعی دارم هر آنچه که به یاد می آورم در ذهنم زنده نگاه دارم، می دانم قسمتی از این حماسه ها باید به دست من و دوستانم جاودانه شود، همه ما می خواهیم تاریخ سرشار از غرورمان را ثبت کنیم و آن را به نسل های بعد بسپاریم، بدون هرگونه اغراق، بدون هرگونه تملق، همان گونه که اندیشه و ذهن نســل های بعد آن را از ما می خواهد، همان طور که پدران و پدربزرگانمان حماسه سال ها مبارزه و دفاع و میهن پرســتی و دین باوری را زنده نگاه داشــته اند. از سه هزار سال پیش تا کنون و به یاد داده اند که » چو ایران نباشد تن من مباد«
خرمشــهر آزاد شــد، بعد از 575 روز جدایی ، بعد از 575 روز مبــارزه ی بی امان، بعــد از 575 ، روز تلخ، 575 روز از سقوط خرمشهر در چهارم آبان می گذشت، عملیات های مختلفی برای آزادی خرمشهر انجام شــده بود، عملیات نصــر، عملیات توکل، فتح المبیــن، طریق القدس و … که هر کدام باعث آزادی بخشــی از میهن اسلامی مان شــده بود اما خرمشهرمهمترین مرکزی بود که اتکاء دشمن به آن متمرکز شــده بود و آزادی آن آرزوی تمام ایرانیان مسلمان و غیرمسلمانی بود که به کشورشان عشق می ورزیدند. عملیات بیت المقدس در ســاعت یــک بامداد دهم اردیبهشــت ماه 61 آغاز شــد. رمز عملیات » یا علی بن ابیطالب « بود و هدف آزادســازی خرمشهری که حالا خونین شــهر لقب گرفته بود. عملیات در چهار مرحله انجام شده، می گویند نیروهای دشمن بیش از هشت لشکر زرهی و پیاده بودند به همراه دهها تیپ مســتقل و کماندو و نیروهای مردمی و توپخانه و می گویند بچه های ایرانی تعدادشــان حتی به دو لشکر نمی رسید اما هدف داشتند و خوشحال می شوم که در این میان یک نام برایم آشناســت. تیپ 41 ثارا… ، حس عجیبی تمامی وجودم را فرا می گیرد، کرمانی ها هم آنجا بودند، آخرین مرحله ی عملیات ساعت 10:30 شــب یکم خردادماه شروع شــد، قرارگاه نصر و فجر از دو سوی شــهر پیشروی کردند و توانستند دشمن را در حلقه ی محاصره ی خود اســیر ســازند. صبح روز ســوم خردادماه حلقه ی محاصره تنگ تر شد و انبوه نیروهای دشــمن که دو روز محاصره در هوای جهنمی خرمشهر طاقتشان را به سر آورده بود، دست از مقاومت برداشتند و تسلیم نیروهای ایرانی شدند.خرمشــهر پس از 575 روز و بعــد از 25 روز نبرد ســخت در ساعت 11 صبح سوم خردادماه آزاد شد و غریو شادی تمامی میهن اسلامی را فرا گرفت.
می گویند در این عملیات 5038 کیلومترمربع از اراضی اشــغال شــده باز پس گرفته شــد، 19 هزار نفر از سربازان عراق به اسارت ایران درآمدند، بیش از 16 هزار نفر کشته و زخمی شــدند و یگان زرهی و پیاده دشــمن با انهدامی سخت مواجه شد، می گویند بیش از 150 تانک، 200 خودرو، 20 هواپیما و 30 توپ دشــمن منهدم شد، می گویند تعداد شهدای ایران حدود 6000 نفر بود و 17000 نفر نیز از هم میهنانمان نیز مجروح شدند، می گویند دشمن در این عملیات شکست سختی را متحمل شد و تمام خیال های خامش مبنی بر تصرف ایران و اشغال جنوب کشور نقش بر آب شد و می گویند » خرمشهر آزاد شد « اما در ذهن من و در حافظه ی تاریخی ام تنها یک خاطره جاودانه مانده است، خاطره ای که هرگاه آن را به یاد می آورم احساس غرور می کنم. ســوم خرداد بود، ســال هزار و سیصد و شــصت و یک، ما همه در پارک شرکت فرش مشــغول بازی بودیم، بازی جنگ، می خواســتیم پارک را از دســت نیروهای دشــمن دربیاوریــم، می خواســتیم بــازی را آزاد کنیم و باغبان پیر که شــاید آن روزها یکی از دشــمنان فرضی ما بود همواره به بازی ما شــوری صدچندان می بخشید » ساعت یک شــد، دم ظهره، مردم خوابیده اند، نمی خواین برین خونه هاتون « ولی صدای باغبان پیر در انبوه صدای بوق ماشین ها و فریاد و هلهله ی زنان عرب گم شد، تمام مردم اردوگاه، همسایه ها و حتی پدر و مادرم به خیابان آمده بودند، من و همبازی هایم با تفنگ های چوبی هاج و واج فقط مشــغول خوردن شــربت و شیرینی بودیم، هاج و واج از این شور، مبهوت از این غلغله و هلهله، صدای بوق ماشــین ها قطع نمی شــد، رادیو مدام آهنگی مخصوص را پخش می کرد، باران نقل بر ســر و روی ما می بارید، همه ی مردم بچه ها را در آغوش می کشیدند، انگار آنها هم از فتح و پیروزی ما در آزادسازی پارک آگاه شده بودند، همه ی ما مثل قهرمان ها در میان اشــک و لبخند به آغوش کشــیده می شدیم، خورشید می خندید و جمله ای که برای ابد در ذهنم به یادگار حک شده بود :بینندگان عزیز توجه فرمایید، شــنوندگان عزیز توجه فرمایید ، خرمشهر ، شهر خون ، آزاد شد . . .